ترمهترمه، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای قشنگ ترمه

49 مین روز تولدت....19 آذر

ترمه عزیزم..همه اینا گوشه ای از خاطرات با تو بودنه...دختر گلم...روزها میگذره و تو بزرگ میشی و من به تنهایی کنارت هستم بابا محسن هست ولی اصل شیطنت و اذیتات شب ها ست و بابا جون چون صبح میخاد بره سر کار نمیتونه مامانو کمک کنه.و این خیلی سخته.شبا اصلا نمیخابی وای کاملا بیداری معمولا 5 صبح به خواب میری.همه راهها رو امتحان کردم ...حموم بردن آخر شب...یه صابون مخصوص bed time برات خریدم اصلا فایده نداره....جیگرتو عیب نداره انقدر دوست دارم خیلی سخت نیست...عین خودم کم خواب مادر...تازه من صبح باید پاشم واسه بابا نهار درست کنم!!!مامانی عاشششقتم!!!همه خیلی دوست دارن..این چند وقت اتفاق خاصی نیافتاده...تو روز به روز بزرگ میشی ما...
16 بهمن 1392

چهارشنبه 29 آبان

دیگه داره یک ماهت میشه عشقم...بیشتر شبا خیلی دل درد داری و اصلا نمیخوابی و نمیزاری ما بخوابیم!!!خیلی خسته شدم..همش تنهام هیچ کمکی ندارم و این یه کم اذیتم میکنه..ولی به قدری دوست دارم و عاشقتم که اصلا به اینا فکر نمیکنم...عاشقتم با تمام وجودم دوست دارم عشق کوچولوی مامان...امروز رفتی حموم مثل همیشه آروم بودی عسلم..دخمل خوشگلم دوست دارم...
16 بهمن 1392

جمعه 10 آبان

ا امروز دهمین روز پا گذاشتن تو تو این دنیا است.دهمین روز تولدت مبارک..به قول قدیمیا حموم دهت!!مامان قبل تو رفت حموم و حموم گرم کرد واسه تو.شما هم کوچولویه من توسط دو تا عمه ات رفتی حموم.آبی که بهش دعا خونده بودن ریختن رو سرت. ..که مثلا دیگه نترسی و خدا نگه دارت باشه...روز بدی نبود..ولی از جشن و شلوغی و مهمون بازی خبری نبود..بعضیا جشن میگیرن و کلی شادی میکنن.برای ما که خیلی معمولی گذشت....ولی من عاشقتم هیچکسی به اندازه مامانت دوست نداره دخملم...عاشششششششقتم...محسن دوست بابا و زهره خونه ما بودن..آراد با شما نه ماه تفاوت سنی داره ...فسقلیاااا ...
16 بهمن 1392

شنبه 2آذر

امروز یه کم بینیت کیپ شده بود عزیزم احساس میکنم دمای بدنت هم کمی بالا بود...یه کوچولو بی تاب بودی ولی کم کم آروم شدی...من و بابا محسنت خیلی نگرانتیم و بی تجربگیمون خیلی اذیتمون میکنه مدام سر هر مسئله ای تو اینترنت دنبال اطلاعات میگردیم که سعی کنیم بهترین مراقبت ازت داشته باشیم.منم از خستگی هلاکم.شبا خیلی کم میخوابی.بدنم داره دیگه کم میاره.یه کوچولو منم سرما خورده ام.امیدوارم تو خوب بشی و از من نگیری...مامان و بابات عاشقتن ...
16 بهمن 1392

پنج شنبه 30آبان

دختر من یک ماهگیت مبارک...بزرگ شدی مامان جانم...امروز رفتیم قد و وزنت...هزار ماشالله 4/950 شده وزنت.قدت 55 سانت قربونت بشم..دور سرت هم 37/5 ...خدا رو شکر صد هزار مرتبه ...دخترم زیر سایه امیرالمومنین همیشه سلامت باشی انشالله...امروز واسه اولین بار من تنهات گذاشتم پیش بابات و رفتم آرایشگاه بعد یک ماه!!!خیلی نگرانت بودم ولی خانمی کردی و من نزدیکای خونه بودم تازه بیدار شدی و بابات آرومت کرده بود ولی من به قدری با استرس رانندگی کردم هوا بارونی بود خیلی خطرناک بود!!!انقدر عاششششقتم که نمیدونی بووووووس ...
16 بهمن 1392

جمعه سوم آبان 92

اوضاع بد نبود.محسن اصرار داشت بریم خونه مامانش.شب دایی هام اومدن دیدن دخترم.کلا تو فامیل ما بعد از مدت ها بچه کوچولو اومده همه خیلی ذوق دارن.بر عکس خانواده محسن!!!!خیلی عذر میخام که انقدر تلخ مینویسم.هیچ کس جز خدا نمیدونه بر من چه گذشته!!!!خلاصه با اصرار محسن رفتیم خونه مامانش.خیلی بهم رسیدن.پذیراایی کردن.محسن بد اخلاق بود.خسته بود.من احتیاج به محبت و نوارش اون داشتم.اما نفهمید و شنبه اون اتفاق افتاد.همه چیر بهم ریخت.نمیخام بیشتر از این توضیح بدم......   +  نوشته شده در  جمعه هفدهم آبان 1392ساعت 18:42  ...
16 بهمن 1392

پنج شنبه دوم آبان 92 ...عید غدیر

پنج شنبه دوم آبان مصادف با عید غدیر همه چیز آروم بود.درد داشتم شیر دادن با سختی و اشک همراه یود.اما باز خوب بود.روحیه ام خوب بود.محسن .....کمک میکرد!!! +  نوشته شده در  جمعه هفدهم آبان 1392ساعت 18:36 ...
16 بهمن 1392

اول آبان 92...دومین روز زندگیت

چهارشنبه اول آبان 1392.صبح زود دکترم اومد و ترخیص منو امضا کرد.منتظر دکتر ترمه شدیم.دکتر علی کاظمیان.تعریفشو شنیده بودم.قرار بود 9صبح بیاد.یک بعد از ظهر اومد.مامان محسن یزد بود.صبح رسیده بود تهران.و ساعت 9با محسن و مامانم اومدن بیمارستان.خوب بود همه چی.من چند بار پاشده بودم و راه رفته بودم.کلا راضی بودم از عملم.اذیت نشدم. سر ترخیص که طول کشید محسن گفته بود قصاب و گوسفند ساعت یک دم در خونه باشه.کارامون تو هم شد...محسن مثل همیشه قاطی کرده بود.....:'(داشت جلویه همه دعوامون میشد...باز من هیچی نگفتمو سکوت کردم...خلاصه برگه ترخیص آوردن.تازه واسه من نهار آوردن.دو روز بود هیچی نخورده بودم یه ماهیچه بزرگ با کلی قارچ.دیدنش به هوس مینداخت.انقدر عصب...
16 بهمن 1392