ترمهترمه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

روزهای قشنگ ترمه

هشت بهمن 92

98 روزه شدی دخترم.......خیلی شیطونی....دیگه با دستت میگیری اسباب بازیاتو.....میخندی بلند....قهقه میزنی....کلی صدا در میاری.....عزیزمی....
16 بهمن 1392

هفته دوم تولدت

از شنبه 11 آبان تا جمعه17آبان همه چی آروم بود یه کم از فامیلا که مونده بودن اومدن دیدنت.دوستام اومدن...یه بار تو این هفته حموم رفتی...خلاصه ما منتظر بزرگ شدنت هستیم .روز ها رو به قدری سرگرمیم که خیلی زود همه چی میگذره.حتی وقت مرور خاطرات اون روز نداریم روزها میگذرن و تو داری رشد میکنی بزرگ میشی و ما حتما دلمون واسه این روزا تنگ میشه هر چند روزای سختی بود ولی وقتی بهش  نگاه میکنم وجود تو بهترین و قشنگ ترین اتفاقه به قدر ی شیرینه که به همش می ارزه
16 بهمن 1392

دوشنبه 6آبان

امروز بابا محسن رفت شناسنامه تو بگیره.اسمت شد ترمه سلطانی.انشاالله نامدار باشی دخترم.به اسمت میاد یه خانم دکتر خوشگل و خوش تیپ و مهربون بشی.انشاالله ....زنعمو فریسا بهم سر زد و خیلی لطف کرد تو این چند روز خیلی به یادمون بود.دستش درد نکنه. امروز بند نافت هم افتاد و راحت شدی...خیلی دست و پاگیر بود....دیگه داری بزرگ میشی دختر گلم!!
15 بهمن 1392

شنبه چهارم آبان

با عمه راضیه بردیمت غربالگری بعدشم چکاپ پیش دکتر کاظمیان.یه کم زرد بودی.دکتر گفت حواستون باشه.تا دو روز دیگه....شب گذشت سخت گذشت.عصرش قرار شد برگردیم خونه خودمون.خلاصه بگذریم از اتفاقایی که افتاد......من و ترمه شب خونه مامانم موندیم.مامان که با دست گچ گرفته هیچ کاری نمیتونست بکنه خودمم هم بخیه هام هنوز درد میکرد هم اصلا بلد نبودم چه جوری پوشک عوض کنم.تا صبح تو سر و کله هم میزدیم.ترمه هم خیلی زرد شده بود.
15 بهمن 1392

زیباترین روز دنیا...... سه شنبه سی مهر نود و دو

سه شنبه سی ام مهر 92.ساعت 6صبح قرار بود بیمارستان آتیه باشم.شب قبل که کلی استرس بود نزدیکای صبح بود که یه کم چشام گرم شد.محسن که راحت خوابیده بود.زودتر از اینکه آلارم گوشیم زنگ بخوره بیدار شدم.کم کم آماده شدم برای محسن چای دم کردم.از استرس هر جفتمون سکوت کرده بودیم.حس قشنگی بود.یه کم گنگ بود همه چی...خلاصه. ساعت 6تازه از خونه راه افتادیم.مامانم از خونه بر داشتیم تا رسیدیم بیمارستان ساعت یه ربع به هفت بود.سریع رفتیم طبقه 4اتاق زایمان.من رفتم تو نامه دکترمو دادم خانمه گفت بیا داخل.گفتم اگه دیگه بر نمیگردم از همسرم و مامانم خداحافظی کنم.گفت چرا میری بیرون.حالا بیا تو.رفتم.لباسامو عوض کردم کلی سوالای تکراری ازم پرسیدن.یه آقای پیر خوش تیپ مهربون...
15 بهمن 1392

مادر شدن

مادر بودن خیلی حس قشنگیه ... وقتی بچه نداری همه بهت میگن وای یه وقتی نذاری بچه دار شیا ... اول  حسابی تفریح کن و عشق و حال کن بعد ... که بچه فرصت همه چیز و ازت می گیره... که  دیگه با بچه واسه هیچ کاری وقت نداری و ... تو هم هی با خودت می گی وای یعنی واقعا اینقدر مادر شدن سخته  ؟؟؟ ولی چطوریه که اینقدر بچه در طول روز و سال به دنیا میاد؟؟؟ چرا همه اینقدر واسه داشتن همین بچه که میگن چیزی جز دردسر نداره  دارن  تلاش می کنن و اینقدر این در و اون در میزنن واسه داشتنش ؟؟؟ وقتی جواب تست بارداری رو می خوای بگیری کلی استرس داری که اگه منفی  باشه  ... وای وای نه خدا نکنه ... کلی نذر و نیاز و دعا می کنی که ...
15 بهمن 1392

روزهای انتظار

امروز هفته 37 رو شروع کردم.خانم دکتر رضوان کاظمی دکترمه..عاشقشم...به قدری مهربون و آرومه.خیلی بهم آرامش میده.رفتم پیشش بهم استراحت داده.گفت دخمله توپولو نتونسته کامل بیاد تو لگنت.چون درد دارم نباید راه برم که زود به دنیا نیاد.گفت یه هفته دیگه صبر کنیم.واسه چهارشنبه دیگه وقت سزارین گذاشت.از دکترم خیلی راضی بودم.لطف خدا بوده که بین این همه دکتر  اینو انتخاب کردم.واقعا کار بلد و مهربون. عاشقشم...   خلاصه دختر مامان این هفته رو زودتر بگذرونیم تا تو بیای.بابایی میگه تویه  مهر به دنبا بیای.نه اینکه خانمای مهری بهترینن.بابات میخاد مهری باشی!!!  مثل مامانت!!  اما اول آبان چهارشنبه شب عید غدیره...نمیدونم توکل بر خدا..هر چی...
15 بهمن 1392

مهری ماهه من

  مهـر شاید نام باران است  آنگاه که به صورتت می نشیند یا شاید صدای ناودانی باشد  تا برایت آهنگِ خوشایندی بنوازد  مهر نام دیگر تو نام دیگر من  نام خداست  مهر همان عشقی که تو را به من هدیه داده است مهر آه مهــر  کودکی من و توست تا اینچنین رشد کرده ایم و مهر ورزیدیم مهر همین سی روز نه، سی سالگیم باشد که از تو میسرایم...   ...
15 بهمن 1392