سه شنبه سی ام مهر 92.ساعت 6صبح قرار بود بیمارستان آتیه باشم.شب قبل که کلی استرس بود نزدیکای صبح بود که یه کم چشام گرم شد.محسن که راحت خوابیده بود.زودتر از اینکه آلارم گوشیم زنگ بخوره بیدار شدم.کم کم آماده شدم برای محسن چای دم کردم.از استرس هر جفتمون سکوت کرده بودیم.حس قشنگی بود.یه کم گنگ بود همه چی...خلاصه. ساعت 6تازه از خونه راه افتادیم.مامانم از خونه بر داشتیم تا رسیدیم بیمارستان ساعت یه ربع به هفت بود.سریع رفتیم طبقه 4اتاق زایمان.من رفتم تو نامه دکترمو دادم خانمه گفت بیا داخل.گفتم اگه دیگه بر نمیگردم از همسرم و مامانم خداحافظی کنم.گفت چرا میری بیرون.حالا بیا تو.رفتم.لباسامو عوض کردم کلی سوالای تکراری ازم پرسیدن.یه آقای پیر خوش تیپ مهربون...