ترمهترمه، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای قشنگ ترمه

دلنوشته مادرانه

1394/8/25 14:17
نویسنده : مریم بهادران
877 بازدید
اشتراک گذاری

اول باید اعتراف کنم که خودم دلم می‌خواهد بدانم بین بچه اول و دوم چه فرقی هست، اما حالا برای فهمیدنش کمی زود است. اگر عمری باقی بود، شاید یک روز این‌جا در موردش نوشتم. اما  می‌توانم در مورد تفاوت دو بارداری بنویسم. هرچند این جور چیزها اصلا قابل تعمیم نیست و قطعا برای هر کس منحصر به‌فرد و متفاوت است.

- آزمایش لازم نیست. خودت می‌فهمی. انگار صدای ته دلت برایت آشنا باشد؛ می‌دانی که بارداريبی حتی   بي آزمایش بتا و Hcg و این چیزها.

- ذوق فهمیدن ماجرا و خبرپراکنی‌اش هیچ کمتر از اولی نیست، اما بقیه به اندازه اولی ذوق نمی‌کنند و تحویلت نمی‌گیرند. این دیگران که می‌گویم، می‌توانند دوستانت باشند  یا حتی مادرت.

- در بسیاری موارد، واکنش‌ها اصلا شبیه تبریک از آب درنمی‌آید. بیشتر دلسوزی برای بچه اول است، برای خودت، این سوال که «خودتون خواستین واقعا؟!» و چیزهایی مثل این، که مطمئن شوند باید بهت «تبریک» بگویند یا «همدردی» کنند!

- نگرانی‌هایش میلیون‌ها بار کمتر است. دیگر برای هر نفسی تا حد مرگ دچار استرس نمی‌شوی. برای هر موضوع پیش پا افتاده‌ای لازم نیست زنگ بزنی به مطب دکتر و بپرسی، تا خیالت راحت شود که خوردن برنج زعفراني یا یک دوش آب گرم ضرری برای بچه‌ات نداشته.

- ملاقات با دکتر حتی از بارداری اول هم خسته‌کننده‌تر و تکراری‌تر می‌‌شود. دیگر حتی فهرست سوالاتی هم در کار نیست که بروی و یکی یکی از دکتر بپرسی و او در جواب همه‌شان بگوید «طبیعیه!» خودت از قبل می‌دانی که همه این‌ها طبیعی‌ست و رفتن پیش دکتر فقط برای این انجام می‌شود که احساس نکنی کمتر از بارداری اول به دومی توجه کرده‌ای!

- همه چیز کمی پیچیده‌تر می‌شود. در بارداری اول، آدم تنهاست. اما حالا در بارداری دوم، بچه اول هم هست. یعنی استخر رفتن، پیاده‌روی، کار کردن، آشپزی، استراحت، درد داشتن، خوابالویی، افسردگی و... همه این‌ها با حضور یک بچه حی و حاضر است که نمی‌شود هیچ جوری او را پیچاند.

-  آدم دلش برای هم برای خودش می‌سوزد، هم برای اولی، هم برای دومی و هم حتی برای بابای اولی و دومی! می‌خواهی با اولی بپربپر کنی، نمی‌توانی. می‌خواهی برای دومی سیسمونی بخری، پول نداری. می‌خواهی کمی بخوابی تا عضلات گرفته‌ات نرم شوند، وقت نمی‌‌کنی. شب هم که آن قدر خسته‌ای که نمی‌فهمی همسر عزیز کی خوابید، کی بیدار شد و کی رفت سراغ و کار و زندگی. کلا آدم می‌ماند وسط یک چهارراهی بزرگ و به نفع هیچ کدام هم نمی‌تواند مایل شود.

- سختی‌هایش دوبل است، بله، اما شیرینی‌اش هم. این که بنشینی کنار اولی و برایش بلند بلند کتاب بخوانی و وقتی اولی می‌خندد، دومی هم محکم لگد بزند، آدم را یک دور می‌برد به بهشت و برمی‌گرداند! روزی چند بار رفت و برگشت تا بهشت، به همه آن سختی‌ها می‌ارزد!

- ترس‌هایش کمتر است چون می‌دانی قرار است چه چیزهایی رخ بدهد. زایمان برایت یک کابوس وحشتناک نیست، هرچند این بار بهتر از بار قبل می‌دانی چه درد فجیعی دارد. کولیک را به عنوان یک حقیقت زندگی پذیرفته‌ای. خودت را برای شب‌نخوابی‌ها و شیردهی پردردسر و پس دادن پوشک و خلاصه همه چیزهای قبلی و حتی بدتر از آن آماده کرده‌ای. بی‌ترس.

- و از همه عجیب‌تر... این که دومی را درست مثل اولی دوست داری. دستت را همان طوری که قبلا بود، می‌گذاری روی شکمت و می‌گویی «قربونت برم، عشق من!» اولی برمی‌گردد و می‌گوید «با من بودی؟» می‌خندی و می‌گویی «با هردوتون بودم، عزیزم!»

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)