ترمهترمه، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای قشنگ ترمه

جمعه سوم آبان 92

اوضاع بد نبود.محسن اصرار داشت بریم خونه مامانش.شب دایی هام اومدن دیدن دخترم.کلا تو فامیل ما بعد از مدت ها بچه کوچولو اومده همه خیلی ذوق دارن.بر عکس خانواده محسن!!!!خیلی عذر میخام که انقدر تلخ مینویسم.هیچ کس جز خدا نمیدونه بر من چه گذشته!!!!خلاصه با اصرار محسن رفتیم خونه مامانش.خیلی بهم رسیدن.پذیراایی کردن.محسن بد اخلاق بود.خسته بود.من احتیاج به محبت و نوارش اون داشتم.اما نفهمید و شنبه اون اتفاق افتاد.همه چیر بهم ریخت.نمیخام بیشتر از این توضیح بدم......   +  نوشته شده در  جمعه هفدهم آبان 1392ساعت 18:42  ...
16 بهمن 1392

پنج شنبه دوم آبان 92 ...عید غدیر

پنج شنبه دوم آبان مصادف با عید غدیر همه چیز آروم بود.درد داشتم شیر دادن با سختی و اشک همراه یود.اما باز خوب بود.روحیه ام خوب بود.محسن .....کمک میکرد!!! +  نوشته شده در  جمعه هفدهم آبان 1392ساعت 18:36 ...
16 بهمن 1392

اول آبان 92...دومین روز زندگیت

چهارشنبه اول آبان 1392.صبح زود دکترم اومد و ترخیص منو امضا کرد.منتظر دکتر ترمه شدیم.دکتر علی کاظمیان.تعریفشو شنیده بودم.قرار بود 9صبح بیاد.یک بعد از ظهر اومد.مامان محسن یزد بود.صبح رسیده بود تهران.و ساعت 9با محسن و مامانم اومدن بیمارستان.خوب بود همه چی.من چند بار پاشده بودم و راه رفته بودم.کلا راضی بودم از عملم.اذیت نشدم. سر ترخیص که طول کشید محسن گفته بود قصاب و گوسفند ساعت یک دم در خونه باشه.کارامون تو هم شد...محسن مثل همیشه قاطی کرده بود.....:'(داشت جلویه همه دعوامون میشد...باز من هیچی نگفتمو سکوت کردم...خلاصه برگه ترخیص آوردن.تازه واسه من نهار آوردن.دو روز بود هیچی نخورده بودم یه ماهیچه بزرگ با کلی قارچ.دیدنش به هوس مینداخت.انقدر عصب...
16 بهمن 1392

هشت بهمن 92

98 روزه شدی دخترم.......خیلی شیطونی....دیگه با دستت میگیری اسباب بازیاتو.....میخندی بلند....قهقه میزنی....کلی صدا در میاری.....عزیزمی....
16 بهمن 1392

هفته دوم تولدت

از شنبه 11 آبان تا جمعه17آبان همه چی آروم بود یه کم از فامیلا که مونده بودن اومدن دیدنت.دوستام اومدن...یه بار تو این هفته حموم رفتی...خلاصه ما منتظر بزرگ شدنت هستیم .روز ها رو به قدری سرگرمیم که خیلی زود همه چی میگذره.حتی وقت مرور خاطرات اون روز نداریم روزها میگذرن و تو داری رشد میکنی بزرگ میشی و ما حتما دلمون واسه این روزا تنگ میشه هر چند روزای سختی بود ولی وقتی بهش  نگاه میکنم وجود تو بهترین و قشنگ ترین اتفاقه به قدر ی شیرینه که به همش می ارزه
16 بهمن 1392

دوشنبه 6آبان

امروز بابا محسن رفت شناسنامه تو بگیره.اسمت شد ترمه سلطانی.انشاالله نامدار باشی دخترم.به اسمت میاد یه خانم دکتر خوشگل و خوش تیپ و مهربون بشی.انشاالله ....زنعمو فریسا بهم سر زد و خیلی لطف کرد تو این چند روز خیلی به یادمون بود.دستش درد نکنه. امروز بند نافت هم افتاد و راحت شدی...خیلی دست و پاگیر بود....دیگه داری بزرگ میشی دختر گلم!!
15 بهمن 1392

شنبه چهارم آبان

با عمه راضیه بردیمت غربالگری بعدشم چکاپ پیش دکتر کاظمیان.یه کم زرد بودی.دکتر گفت حواستون باشه.تا دو روز دیگه....شب گذشت سخت گذشت.عصرش قرار شد برگردیم خونه خودمون.خلاصه بگذریم از اتفاقایی که افتاد......من و ترمه شب خونه مامانم موندیم.مامان که با دست گچ گرفته هیچ کاری نمیتونست بکنه خودمم هم بخیه هام هنوز درد میکرد هم اصلا بلد نبودم چه جوری پوشک عوض کنم.تا صبح تو سر و کله هم میزدیم.ترمه هم خیلی زرد شده بود.
15 بهمن 1392